نیلوفرنیلوفر، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

**نیلوفر،تک گل زندگی ام**

خاله و مهشید

سلام دخترم صبح بخیر دو روزی که گذشت به مناسبت ارتحال امام خمینی و 15 خرداد تعطیل بود و ما هر دو روز را خونه بابابزرگت بودیم خاله الهام و دختر خاله مهشید هم آمده بودند از آنجایی که معمولاً تنهایی حسابی این دو روز خوش گذروندی امروز هم میخواهیم برویم خانه اون یکی بابابزرگت (بابای بابایی) ولی بابایی  هنوز خوابه وقتی بیدار بشه میریم دوست دارم عشقم            ...
16 خرداد 1393

عکس

توی این عکس خاله اعظم و عمو رحمت و رضا در مکه هستند و این عکس را عمو رحمت برامون فرستاده ...
14 خرداد 1393

عکس

فدای ژست گرفتنت عسلم مامان هر کاری من میگم انجام بده وگرنه دیگه به حرفات گوش نمیدم قربون دستای کوچولوت برم که برای مامان دست دسی می کنی مامان چکار میکنی؟ ...
13 خرداد 1393

حمام

دخترم امروز رفتی حمام و برای اولین بار آب بازی کردی اینقدر هیجان زده شده بودی که نمیگذاشتی حتی دستاتو بگیرم تا اینکه خسته شدی و دیگه  داشت خوابت می برد  فرشته کوچولوی من در حال آب بازی اینجا برای اولین بار بدون کمک توی آب نشستی ولی جرات نمی کردی دستت را توی آب کنی و اینجا برای اولین بار با کمک مامان بزرگ توی آب نشستی فد ای دخترم بشم   ...
13 خرداد 1393

اعیاد شعبانیه

امروز پنجم شعبانه و ولادت حضرت سجاد(ع) ، ولادت امام حسین و حضرت ابوالفضل راهم پشت سر گذاشتیم . دخترم همیشه دوستدار و پیرو راه اهل بیت باش . نام تو را دواى درد است حسين بى ياد تو بين كه چهره زرد است حسين عشق تو مرا ز خويش بيگانه نمود بى عشق تو بين كه سينه سرد است حسين   ...
13 خرداد 1393

لالایی

بخواب ای غرق زیبایی چرا ای خواب گرم و خوش به چشمونش نمی آیی؟ لالا، خواب خوش و شیرین تو پاورچین و پاورچین بیا مثل حریر گل به روی چشم او بنشین دو تا مهتاب لالا لالا یکی پایین یکی بالا یکی رو دست شب خوابه یکی رو دست من، لالا لالایی صورتت ماهه که نورش توی درگاهه دو چشمونت که وامیشه طلوع صبح بی گاهه لالا لالا گل لادن لالا کن در کنار من که دستی اومده کرده چراغ ماه رو روشن   ...
12 خرداد 1393

بازار

امروز با هم رفتیم بازار مامان بزرگ هم اومد وقتی میخواستم لباسهات را عوض کنم با شگفتی دیدم که لباست کوتاه شده کلی هم ذوق کردم آخه قد دخترم بلندتر شده . میخواستیم بریم برای پانیذ کادوی تولد بخریم 5شنبه تولدشه اول دفعه رفتیم اسباب بازی فروشی شما چون توپ بازی را دوست داری مامانی میخواستم برات توپ بخرم عمو فروشنده چند تا توپ آورد و تو از بینشون یک توپ سبز رنگ که عکس باب اسفنجی روش بود برداشتی و دیگه به هیچ کس ندادیش مامان هم همون را برات خرید.بعد رفتیم برای گلم یک کلاه خریدیم . مامان بزرگت هم کمی خرید کرد . برای پانیذ هم چیزی نخریدیم دوباره باید یک روز دیگه بیاییم تو دختر ناز اصلاً ...
12 خرداد 1393