لب تاپ
دخملی و علاقه شدیدش به لب تاب مامان ...
نویسنده :
مامان نیلوفر
23:53
هدیه های جدید
امروز بابائی کلی برات خرید کرده بود با هم ببینیم بابائی برای دختری عمو فردوس خریده میخواد از حالا دانشمندش کنه النگوی قبلی دخملی براش کوچیک شده بود بابائی رفته براش عوض کرده مرسی بابائی ...
نویسنده :
مامان نیلوفر
23:51
ماه رمضان
شد باز در رحمت خالق به روي خلق چون ماه مبارک ز افق گشت هويدا مژده که شد ماه مبارک پديد ...
نویسنده :
مامان نیلوفر
0:51
چادر
دخملی با چادر مامان در گیر شده الهی مامان فدات بشه ...
نویسنده :
مامان نیلوفر
0:41
غذای جدید
امروز مامان یه غذای جدید (شوید پلو با ماهیچه )برات درست کردم و خیلی خیلی دوست داشتی نوش جونت دخترم. ...
نویسنده :
مامان نیلوفر
16:55
جاروبرقی
امروز به محض اینکه مامانی جارو برقی روشن میکردم شما شروع میکردی به گریه و اجازه جارو کردن به مامان نمیدادی مامانی هم مجبور شدم در حین جارو کردن برات کلی شکلک در بیارم تا حواست پرت بشه و مامان کارمو انجام بدم تا مامان شکلک در میاوردم میخندیدی ولی بعد دوباره گریه میکردی کاری کردی که مامان جارو را جمع کردم و گذاشتم کنار عجب دختری شدی شماحسابی مامانو خسته کردی ...
نویسنده :
مامان نیلوفر
16:50
مهمونی
مامانی و خوشگل خانم سوار بر کالسکه رفتیم خونه دوست مامان مهمونی . خاله هر چی برای پذیرایی میاورد گل دختر فوراً به سمت ظرف میرفتی تا برداری .امیرعلی پسرکوچولوی خاله هم اجازه نمی داد مامانش چیزی به توبدهد یا می گفت نباید بهش بدی یا خودش میخواست بدهد کلی دوتایی شیطونی کردید. امیر علی شکلات به دست چه پذیرایی میکنه از دخترم فدای دخترم بشم که اینطوری نگاه میکنی هنوز شکلات خوردن برای شما زوده آنیسا و نسرین جونو امروز دوباره دیدیم آنیسا از روی صندلی افتاده بود و سرش یه زخم کوچولو برداشته بود ...
نویسنده :
مامان نیلوفر
23:29
پارک
امروز گلکم هنوز خواب بودی که با زنگ تلفن مامان بزرگ بیدار شدی همزمان بابا قاسم هم زنگ در را زد مامانی هم آماده بودم تا وقتی دخملم بیدار شد بریم بیرون بابا قاسم وقتی دید مامانی آماده ام منتظر شد تا شما هم آماده شدی و ما با هم اول رفتیم باشگاه آخه مامانی دلم برای خانم نامداری مربی باشگاهمون خیلی تنگ شده بود بعد رفتیم اداره صنعت و معدن میدونی که مامانی عضو هئیت مدیره انجمن حمایت از مصرف کنندگان هستم اونجا کلی همه را سر کار گذاشته بودی بعد به مامانی گیر دادی که راهت ببرم یه کلی که راه رفتیم مامانی خسته شدم ولی گلی همچنان میخواستی توی اداره ...
نویسنده :
مامان نیلوفر
2:10