بدون عنوان
سلام عشق زندگیم
امروز که بعد از مدتهای مدیدی میخوام این خاطره را بنویسم برای اینه که یه تلنگری به خودم بزنم که یه کم آرامش داشته باشم استرس را از خودم دور کنم یه کم آزادتر بذارمت کمتر امر و نهی کنم این که با این کارها کسی نمیگه چه مامان خوبی و همه یادشون میره که چه کردیم ولی این تویی که همه چی توی ذهنت میمونه و تو روحیه تو تاثیر میذاره
امروز توی باشگاه مثل همیشه مشغول شیطنت بودی و رفته بودی روی ترازو این کار همیشگیته وبا رفتنت روی ترازو بقیه بچه ها هم دورت جمع میشن و اون موقع است که با هم درگیر میشید و هر کدامتون میخوان برن روی ترازو ولی امروز تو سنگها را برمیداشتی و پرت میکردی روی زمین من هم هر چی میگفتم دخترم بیا پایین ،نکن، گوش نمیکردی تذکرها فایده نداشت تا آخر اومدم دستت را گرفتم آوردمت پایین ولی فایده ای نداشت و رها کن نبودی دوباره رفتی روی ترازو و سنگها را برداشتی در همان حال آروم زدم روی دستت و گفتم بذار سرجاشون در همون حین پشیمون هم شدم که چرا اینکار را کردم بعد گفتم بذار وزنت کنم بیا پایین بعد که اومدی یه لحظه که برگشتم تیانا یکی از بچه هایی که اونم با مامانش میاد برگشت گفت نیلوفر بیا بریم خونه ما تا از دست مامانت راحت بشی اون لحظه خندیدم ولی بعد که فکر میکنم دیدم چرا باید یه بچه کوچک یه همچین حرفی به من بزنه و تو اون موقع چه حسی داشتی توی باشگاه کمترین شیطنتها از تو هست ولی بیشترین شماتت را تو میشنوی ومقصر منم چون آرامش فکری ندارم به این فکر نمیکنم تو باید مراقبت از خودت را خودت یاد بگیری و من ممکنه همیشه کنارت نباشم و همه اینها به خاطر اینه که میخوام خدایی نکرده اتفاقی برات نیفته ولی فهمیدم اشتباه محضه با این کار اعتماد به نفس از تو دور میشه و ممکنه بین من و تو فاصله بندازه امیدوارم بتونم به این نگرانیهای بی مورد پایان بدم و زندگی را راحتتر از اونی که هست هم برای تو و هم برای خودم بسازم.