ماجرای آتلیه
عزیز دلم سلام
امروز هم یک مطلب جا افتاده برات میخوام بنویسم 31 شهریور برات
وقت آتلیه گرفته بودم میخواستم قبل از تولدت ببرمت که نشد بعد هم
که سرخک گرفتی و نتونستم
خلاصه اون روزتا ساعت 11 خواب بودی و بعد بابا قاسم اومد دنبالمون
من هم لباس و یک سری از وسایلت را بردم عکاسی گذاشتم تا بعدازظهر
راحت باشیم از آنجا هم رفتیم خونه بابا قاسم ساعت 2و نیم بود که با پانیذ
رفتیم آتلیه خواستم پانیذ باهات باشه که سرت را گرم کنه،
ولی چه کردی با ما چند تا عکس اول را خوب بودی اما بعد شروع کردی به گریه
و میخواستی همه اش راه بری یا دوربین خانم کریمی که عکس میگرفت رابگیری
یا شیر میخواستی بالاخره با مصیبت چندتایی عکس گرفتیم که نمیدونم چی از
کار در بیان . پانیذ هم حس بازی باهات را نداشت و همه اش نشسته بود کنار
یه کیک هم برات گرفتم که باهاش عکس بگیری وقتی اومدیم خونه بهت دادم
بخوری که تمامش را به سر و صورتت مالیدی عکسش را گرفتم که روی گوشیه
مامانه و متاسفانه رم ریدر مامان را خراب کردی و فعلاً نمیشه برات بذارم بعداً
برات توی همین پست میذارم خلاصه اینکه کلی حال مامان گرفته شد فقط خدا
کنه عکسهات خوب بشه