ما برگشتیم، کوتاهی مو، شب یلدا و...
سلام عسلم
نوزده آذر بود دقیقاً روز بعد از اینکه پست قبلی را برات گذاشتم
همینطوری نشسته بودم که تصمیم گرفتم با یه سرچ تو گوگل
ببینم میتونم کاری برای درست شدن لپ تاپم بکنم به همین خاطر
با گوشیم رفتم تو گوگل و چند تا راهکار پیدا کردم تصمیم گرفتم امتحان
کنم ببینم چی میشه یا درست میشد یا کلاً خراب میشد وقتی
لپ تاپ را روشن کردم در کمال تعجب دیدم درست شده اینقدر خوشحال
شدم که حد نداره و در نهایت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که این مدت کار
نمیکرد و خود بخود درست شد
و اما حالا میریم سراغ وقایع این مدت
3 آذر بابا قاسم رفت تهران و مامان بزرگ تنها بود ما هم رفتیم خونه آنها و
روز بعد 4 آذر من میخواستم گل خانومم را ببرم حمام به همین خاطر اول
خودم رفتم و وقتی در را باز کردم که تو را ببرم با یه صحنه روبرو شدم که
چند دقیقه ای همینطوری مات مونده بودم مامان بزرگ موهات را کوتاه کرده
بود و من مونده بودم چطوری گذاشتی که مامان موهات را کوتاه کنه و گریه
نکرده بودی ودیدم تازه شونه ات را هم برداشتی و موهات را شونه میکنی و
ذوق هم میکنی بالاخره مامان بزرگ کاری را که من میخواستم
چند وقت بود انجام بدم ، انجام داد البته من میخواستم ببرمت آرایشگاه
دوشنبه 17 آذر بابا قاسم رفت کربلا . و از شنبه شب رفت تهران مامان بزرگ
هم روز بعدش رفت اصفهان تا روز چهارشنبه ، خاله الهام پنجشنبه شب اومد
تا عصر شنبه که اربعین بود به جز این دوشب که خاله الهام پیش مامان بزرگ
بود تا اومدن بابا قاسم ما خونه آنها بودیم بابا قاسم روز چهارشنبه 26 آذر اومد
دلیل اینکه این مدت به سراغ وبت نیومده بودم هم همین بود اینترنت خونه بابا
قاسم قطع بود
از روزی هم که بابا قاسم اومد سرما خوردی و هنوز هم خوب نشدی دو شب اول
اینقدر تو خواب سرفه میکردی که بیدار میشدی قربونت برم ولی الان بهتر شدی
ولی هنوز خوب نشدی
19 آذر هم برای مراقبت بردمت مرکز بهداشت
وزنت 11:200 قد: 77 و دور سرت:47/5
برای دیدن عکسها بفرمایید ادامه مطلب
همون روزی که موهات را کوتاه کرده بودیم
این کلاه را داده بودم زهرا خانم دوست مامان بزرگ برات ببافند اما
وقتی سرت گذاشتم زیاد دوستش نداشتم به همین خاطر برگردوندم
و گفتم یه مدل دیگه برات ببافه
دیشب شب یلدا بود برای دیشب کلی برنامه ریزی کرده بودم که همه اش
بهم خوردبابا قاسم و مامان بزرگ میخواستند برن اصفهان ولی بعد پشیمون
شدند ما هم تصمیم گرفتیم بریم خونه آنها برای ظهر مامان بزرگ و دایی
مهدی که تنها بود(زندایی و پانیذ رفتندمشهد)آمدند خونه ما و تا غروب هم
بودند و برای شب نموندند دیگه ما هم نرفتیم خونه اشان و این اولین یلدایی
بود که ما خونه خودمان بودیم
تو وقتی هندوانه را دیدی اصلا نمیفهمیدی چکار کنی آخه عاشق هندوانه ای
تقریبا نصفش را تو خوردی با یه دست هندوانه میخوردی با یه دست شکوفه
و مامان نتونستم ازت درست عکس بگیرم