آنچه گذشت....
سلام عزیزکم
بالاخره بعد از یه مدت طولانی دوباره آپ شدم دیگه چیزی تا دوسالگیت نمونده
باورم نمیشه چقدر زود گذشت انگار دیروز بود که منتظر بدنیا اومدنت بودم و حالا
دو سال از بودنت در کنارم میگذره نفس من کلی شیرین زبون شده و بلا
پارک جزو برنامه های روزمره گل منه مگر اینکه بابایی دیر بیاد خونه ولی به جاش
میگی بریم بازار دیگه خیلی قشنگ با عروسکهات بازی میکنی و هرکاری را که
ما انجام میدیم روی عروسکها پیاده میکنی مثلا میگی غذا بخور وگرنه خودم میخورم
یه وقتایی وقتی برات غذا میارم میگی صبرکن صبر کن و میری عروسکت را میاری
میگی بهش غذا بده شبها تا 12/30 - یک بیداری و کلاً تی وی در اختیار شماست
هرچی شما دوست داشته باشی باید ببینیم تنهایی لیلا و شبهای تابستان برنامه های
مورد علاقه ات هستند جدیداً هم برنامه کودک گاهی نگاه میکنی
وقتی میبینی که یه بچای را بغل میکنند و نوازش میکنند فوراً میایی بغل من یا بابا وکلی
هیجان زده میشی
بعد از اینکه از شیر گرفتمت خیلی وابستگیت به من زیاد شده حتی برای وضو هم باید
دنبالم بیایی یکی از چیزهایی که خیلی اذیتم میکنه اینه که احساس میکنم کمی ترسو
هستی مثلاً وقتی سوار سرسره میشی باید دستت را بگیریم بیایی پایین یا صدای
بسته شدن در یا هر صدای دیگه ای که از بیرون میاد میترسی و میدوی ومیایی بغل ماو...
بعضی وقتها میایی بغل من و شروع میکنی ناز کردن و میگی نازی نازی خوشگلم
عزیزم عشقم و همینجوری سر و صورتم بوس میکنی اینکارها را که میکنی قند توی
دلم آب میشه و میخوام بخورمت،عزیزکم تو نفس منی عشق منی زندگی منی
حالا بریم عکس ببینیم
اینا کادوی روز دختر گلم هست
کلاهش مال زمانیه که کوچکتر بود پیداش کرده بود و سرش کرده بود
یه لحظه ازش غافل شدیم خانم ساق دست مریم را پاش کرده
اینم یه سوپرایز برای مامان عکس بچگی مامان و نیلوفرخانم
اینم یه عروسک بی دست و پا البته این دخترخانم دوچرخه سوار بود که دوچرخه اش
نابود شده