آنچه گذشت...
مامانی چند وقتیه فقط در حد یک سر زدن فرصت کردم توی نت
بیام توی روز که شما فرصت نمیدی شب هم که کارهای عقب
مونده روز را باید انجام بدم به همین خاطر حالا که فرصت پیدا
کردم و شما هم خوابی آنچه را که توی این هفته گذشت مینویسم
4/29/ صبح استیکرهایی که برات سفارش داده بودم را آوردند که
عکسش را تو پست بعدی با عکسهات میذارم .خاله اعظم و رضا هم
امروز از اصفهان اومدند ظهر بود که رسیدند اومدند دنبال
ما و با هم رفتیم خونه بابابزرگ اول بغل هیچ کدومشون نمیرفتی
اما کمی که گذشت دیگه از تو بغلشون پایین نمی اومدی روز بعد
صبح خاله و رضا اومدند دنبالمون و با هم رفتیم بیرون تقریباً دو
ساعتی طول کشید و تمام این مدت تو بغل
مامان بودی و پیش خاله و رضا نمیرفتی موقع برگشت
خانمی خرابکاری کردی لباسهای مامانو که پر کردی هیچ
صندلی ماشین خاله را هم پرکردی آخه مامان اول دفعه متوجه
نشدم نشوندمت روی صندلی دیدم صندلی را کثیف کردی بعد دیدم
بله لباس و کیف مامان هم خیسه دیگه هر کاری می کردم
نمی نشستی و میخواستی بلند بشی شیطونی کنی که
ببخشید گلم مامان مجبور شدم دعوات کنم تا بشینی
اوه اوه تو را میگی شروع کردی به گریه که چرا به من حرف
زدی شب هم کلی برای بابات قیافه گرفتی و کلی براش
بغض کردی بابایی هم همه اش میگفت دخترم چرا ناراحتی
که یکدفعه تلفن به صدا در اومد بابابزرگت بود زنگ زده بود دعوا
با مامان که چرا به دختر من حرف زدی و دعواش کردی اینجوری
شد که بابا مهدی هم فهمید چرا خانم براش بغض میکنی کلی با
من دعوا کرد میگن بچه ها پر توقع اند مثل توست هرچند خوب تو هم
تقصیر نداشتی آخه گلم به خاطر دندوناش اسهال خیلی خفیف
گرفته بودی خدا رو شکر که زود هم خوب شدی.
راستی بعد از ظهر هم خاله اومد خونمون و با هم استیکرها را چسبوندیم.
5/1 / بالاخره بعد از هفت ماه که از دفاع پایان نامه مامان
گذشته بود رفتیم نراق دانشگاه تا مامان کارهای تسویه ام
را انجام بدم صبح ساعت تقریباً 8 بود که از خونه زدیم بیرون
مسیر رفت رو خوابیدی کار مامان یک ساعتی طول کشید و
این مدت تو و بابایی توی ماشین بودید و بالاخره مامان رسماً
فارغ التحصیل شدم
وقتی برمیگشتیم تا تو خونه شیطونی کردی دنده را می گرفتی
به دستگیره در می چسبیدی آفتابگیرو میگرفتی فرمونو میخواستی
بگیری برف پاک کن را میزدی و تلاش مامان برای خوابوندن خانمی
بی نتیجه ماند .وقتی کوچولوتر بودی همین که مینشستیم
توی ماشین حتی برای مسیرهای کوتاه فوراً خوابت می برد ولی
حالا با التماس هم نمیخوابی
5/2/ پاهات خیلی بد سوخته بود و حالت تاول شده بود و پماد و پودر
هم فایده نداشت به همین خاطر بازت گذاشتم تا یه کم هوا بخوره
سرپات که میکردم گریه میکردی خلاصه تا ازت غافل شدم همه جا
را پر کردی تنها شانسی که آوردم تشک تعویضت زیرت بود بعد هم راهی
حمام شدیم
امروز تولد علیرضا هم بود به زن دایی زنگ زدم که تولدشو
تبریک بگم علیرضا خونه نبود و با دایی رفته بود بیرون زن دایی
تو را خیلی دوست داره هر چند زن دایی و بچه ها هنوز از نزدیک ندیدنت
وقتی زن دایی سراغت را گرفت و براش گفتم که خانمی امروز چه کردی
گفت به خاطر دندونته که اینطوری شده و فقط ببرمت دکتر تا پماد
مخصوص بده و کلی هم توضیح مادرانه . من هم فوراً به بابایی زنگ
زدم گفتم بیا که بریم دکتر پیش دکتر خودت نرفتیم مامان رفتم
پیش یه دکتر گیاهی و اونم یه لوسیون داد که بزنم به پاهات
و صابون برای شستشوی پاهات .دکتر همان چیزهایی که زن داییت
گفته بود را بهم داد البته با مارک و نوع دیگه و خدا را شکر مثل آب
رو آتیش بودند صبح بعد وقتی بازت کردم دیدم قرمزی پاهات
خیلی کم شده.
5/4/ امروز یه اتفاق بد افتاد داشتیم میرفتیم خونه بابا بزرگ
که بین راه بابابزرگ را دیدیم و بقیه مسیر را با او رفتیم
مامانی میخواستم برم مغازه آقای شریفی که بابا بزرگ بردمون
و تو و خودش کنار ماشین منتظرم شدید وقتی اومدیم که بشینیم
تو ماشین یدفعه شروع کردی به گریه و اشک بود که میومد پایین
اول که متوجه نشدیم چی شد یه لحظه که سرتو برگردوندی دیدم
گوشواره ات توی گوشت شکسته و قسمت حلقه اش افتاده
آخرش هم نفهمیدیم گوشواره ات به کجا گیر کرده بود ولی خدارا
شکر که گوشت چیزیش نشد گوشواره ات هم کنار چرخ ماشین
افتاده بود.