عزیز سفر کرده
سلام دختر گلم
دوست نداشتم اولین پست توی سال جدید را با این خبر بد شروع کنم اما واقعیت زندگی
همینه و هیچ کاری نمیشه کرد چیزی که باید در کنار امید به زندگی منتظرش باشیم و
فراموش نکنیم که چقدر به ما نزدیکه و زمانی که حتی انتظارش را نداریم به سراغ ما یا
عزیزانمون میاد
بعد از چند روز که از سال جدید میگذشت و میتونم بگم شروع بدی هم نبود و توی یه پست
دیگه برات مینویسم از آنچه در دو هفته تعطیلات گذشت روز چهاردهم قبل از ظهر بود که
مامان بزرگ زنگ زد و گفت ما با خاله اعظم و خاله فاطمه داریم میریم اصفهان من واقعاً
متعجب بودم و نمیدونستم چی شده آخه خاله فاطمه برای شب بلیط برای تهران داشت و
صدای مامان بزرگ مملو از غم بود و گفت خاله فاطمه (خاله خودم) مریضه و بیمارستان
بستریش کردند دلم لرزید همون موقع پیش خودم گفتم دیدی به خاله زنگ نزدی نه برای
تبریک عید و نه حتی برای تشکر به خاطر زعفرانهایی که برام فرستاده بود دلم گرفت همون
موقع خاله اعظم روی گوشیم پیامک داد که خاله سکته کرده و رفته توی کما و یکبار ایست
قلبی کامل داشته و دوباره برگشته وقتی اینو گفت امیدوار شدم گفتم خوب میشه اما حدود
ساعت 5 بود که خبر فوت خاله را داد اندوه همه وجودم را گرفت تاکلی وقت نشستم
و گریه کردم چقدر افسوس خوردم به خاطر این چند سالی که دیگه نرفته بودم بهش سر بزنم
و گاهی تلفنی باهاش حرف میزدم اون هم اگر خونه بابا قاسم بودیم و یا اگر خاله میومد اینجا
میرفتم میدیدمش هرچند من مقصر نبودم این بابات بود که نمیومد بریم اما من که میتونستم بهش
زنگ بزنم تنها دلخوشیم این بود که 22 بهمن عروسی فرزانه که نوه خاله میشد دیدمش اون
هم با کلی بحث با بابات که آخرش نیومد و من و تو با زندایی حمیده و بابا قاسم اینا رفتیم به
اضافه اینکه دایی محمد از استرالیا اومده بود و با دایی علی و بچه هاش اینجا بودن و همه با
هم بدون بابات و دایی مهدی رفتیم اصفهان عروسی
خلاصه صبح روز پانزدهم رفتیم طرق ساعت یازده بود که رسیدیم و از اونجایی که خاله را هنوز
از اصفهان نیاورده بودندما کنار دریاچه منتظر شدیم واقعاً خسته شده بودم تو بعد از چند روز تب و
سرماخوردگی که به سراغت اومده بود از توی ماشین نشستن خسته شده بودی و میخواستی بری
بیرون بازی کنی ولی با وجود هوای سرد اونجا نمیتونستم ببرمت بیرون با اینکه چند بار خیلی کوتاه
اومدیم کنار دریاچه و بازی کردی هر چی به بابات گفتم که بریم خونه خاله تا برسن قبول نکرد البته
حق هم داشت چون بابات اصلا آدم اجتماعی نیست و با هیچ کس رفت و آمد نمیکنه به خصوص با
فامیل مامان که هیچ کدام نزدیکمون هم نیستند و به جز چند نفر بقیه را نمیشناسه تا اینکه دایی
علی اینها هم از تهران اومدند و واقعاً به دادمون رسیدند اونا که اومدند ما هم رفتیم خونه خاله
جو سنگینی حاکم بود اذان ظهر را که میگفتند خاله را آوردند و به خاک سپردند و خاله برای همیشه
از پیش ما رفت
گفتم که چرا رفتی و تدبیر تو این بود گفتا چه توان کرد که تقدیر همین بود
گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود گفتا که نگومصلحت دوست در این بود
مراسم ختم هم روز بعد بود که طبق معمول بابات نیومد و نذاشت ما هم بریم هرچند تو هم
سرماخوردگیت بدتر شده بود و این بهانه ای شده بود برای نرفتن....
به این فکر میکنم که آیا واقعاً این دنیا ارزش این همه ناراحتی و غصه خوردن را داره چرا
اینقدر زندگی را به خودمون سخت میگیریم میگن آدمی آه و دمی الان هستی و ممکنه
ساعتی دیگه نباشی پس بهتر نیست یه طوری زندگی کنیم که از بودنمون و زندگیمون لذت ببریم
چه آسان لحظه ها را به کام هم تلخ میکنیم.!!!!
وچه آسان به اخمی میفروشیم لذت باهم بودن را.
و چه زود دیر میشود و نمیدانیم که فردا میاید و شاید ما نباشیم....
شکسپیر گفت:
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..
زندگی کوتاه است ..
پس به زندگی ات عشق بورز ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر